سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

طنزپردازان محبوب من !

  عزیز نسین، کالدون (قصه های بابام ترجمه ی احمد شاملو) و تا حدودی گوارسکی از طنزپردازان محبوب من اند .(البته بیشتر همان اولی) زیاد رابطه ای با طنز معاصر فارسی ندارم ولی ناگزیرم به خاطر لذتی که از نوشته های یک نویسنده ی آماتور برده ام از یک ایرانی هم به عنوان طنز پرداز مورد علاقه ام نام ببرم . لطفا تعجب نکنید و از من نخواهید تعریف خودم را از طنز بازگو کنم . به جای این حرف ها شما هم لذت ببرید .

   این شخص بدون هیچ تعارفی ، سعید شنبه زاده است . سعید را همه به عنوان موسیقیدان ، نوازنده و رقصنده ای می شناسند که این روزها بسیاری از دوستداران موسیقی در دنیا را با موسیقی و فرهنگ جنوب ایران آشنا کرده است . ولی بگذارید اعتراف کنم لذتی که من از نوشته های او در قالب خاطراتش برده ام بیش از موسیقی اوست!

   امروز صبح داشتم حکایت "یخ در بهشت فروش شدن" او را در وبلاگ تازه اش می خواندم که دیگر طاقتم تمام شد و با خود گفتم بیشتر از این نمی توانم در مقابل این نوشته ها سکوت کنم .

   نثر او هم مثل خود او ساده ، بی ریا و رهاست در حالی که شیطنت های خاص خودش را دارد و نگاه تیز بینانه اش به اطراف را نشان می دهد . امیدوارم این نوشته ها و خاطرات او روزی ویرایش و مکتوب شوند تا علاوه بر ثبت در تاریخ موسیقی ...(باقی این جمله را بعد سر هم می کنم .)

   قسمتی از همین نوشته ی اخیر او :

بعد از چند روزی مهدی گفت بیا که چند تا کار نون و آبدار پیدا کردم .

اگر بخواهی شریکی بزینس می کنیم و من گفتم: چه بهتر ،حالا بگو کارها چیه ؟ چیکار باید کنیم؟

او گفت :" بریم بازار صفا، اونجا بهت نشون میدم چه کاریه" و رفتیم سمت بازار .به بازار رسیدیم گاری های سه چرخه که بار می بردن رو بهم نشون داد. گفت اینا رو میبینی . خوب نگاه کن یک تکه پارچه سبز هم بهشون بستن (یک پارچه سبز مثل همون پارچه هایی که بچه بودیم می رفتیم امازاده ها و مادرمون از پارچه سبز امامزاده تکه ای دور بازومون می بست).گفتم خب .گفت:" تمام گاری هایی که پارچه سبز بهشون بستن مال یک نفره، که چند تا بچه لر اهل کهکیلویه که برای کار میان بوشهر پیدا کرده و گاری ها رو داده دستشون، روزی چهارصد ،پانصد تومان هم بهشون میده." گفتم خب حالا من چه کنم ؟ به من چه ربطی داره .گفت :نترس نمیخوام بگم تو هم بیا با گاری کار کن. می خوام بگم این گاری ها روزانه بیشتر از دو الی سه هزار تومان کاسبن و این بچه لرها روزی پانصد تومان می گیرن و ما می تونیم چند تا گاری بخریم و بدیم اینا کار کنند. اگه سه تا گاری داشته باشیم روزی حداقل هفت هشت تومان کاسبیم .

من گفتم کنترل درآمد گاری ها سخته و ما نمی تونیم بفهمیم پولی که کارگر آخر شب به ما میده همونه که کار کرده و راحت میتونن دزدی کنن. این یارو هم که چند تا گاری داره کلاه سرش میره. مهدی گفت اون پارچه سبزه کنترل میکنه . اون رو برای کنترل دخل گذاشته .

من خندیدم و گفتم یعنی چی ؟مگه اون تکه پارچه سبز دروبین مخفیه؟

مهدی گفت نه صاحب گاری ها به این بچه لرهای ساده و معتقد که از امام حسین و ائمه حساب می برند و ترس دارند گفته:" این گاری ها نذر کرده امام حسینن و این پارچه سبزها رو به گاری آویزون کرده و گفته هر کس از دخل دزدی کنه از امام حسین دزدی کرده " و اینا هم دیگه دزدی نمیکنن.

من فکر کردم این صاحب گاری عجب ابلیسی[است] ها. مهدی گفت: ما به جای یک پارچه سبز دو تا ...

  البته پیشنهاد می کنم . مطلب کامل را در وبلاگ خودش بخوانید.[لینک] برای من خیلی عجیب است آدمی با این همه مشغله ی موسیقیایی (تقریبا هر ماه یک اجرای بین المللی ) چطور می تواند این قدر راحت و آزاد بنویسد ؟ در حالی که به نظر هم نمی رسد چندان مطالعه ی غیر موسیقیایی داشته باشد ... اصلا جنس این آدم خراب است !

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 14 فروردین 1386 ساعت 01:29 ب.ظ http://www.maryamgoli.blogfa.com

زندگی طنزی تلخ است که ما به آن می خندیم بدون آنکه بدانیم جه تند میگذرد و ما با همان سرعت به زوال میرویم

سیدجلال چهارشنبه 15 فروردین 1386 ساعت 01:17 ق.ظ http://kolger.blogsky.com

کاری درستن

مجید چهارشنبه 15 فروردین 1386 ساعت 01:39 ب.ظ

سلام مرتض. مه برگشتم.خیلی هم خوب و روبه راهم.تعریفی هم فت و فراون امهه.یه قرار بنس تا به هم بگینیم. به قول خودت:کربونت

محمد صالح رزم حسینی چهارشنبه 15 فروردین 1386 ساعت 06:19 ب.ظ http://www.abukoorosh.blogfa.com/

ممنون که سر زدید

الهام چهارشنبه 15 فروردین 1386 ساعت 07:46 ب.ظ

با عزیز نسین موافقم...تقریبا تمام کتاباشو دارم و خوندم ...اما زبان طنز به تنهایی شاید بیانگر تمام روحیات و روان شناسی کاملی از ابنای بشریت باشه که در آوردگاه زندگی مجبوره که به سختیها گاهی هم بخنده...کاری که متاسفانه هممون انجام میدیم و من خودم ازش بیزارم... کاش میشد گاهی مال خودمون باشیم تا اگر نخواستیم به سختیها بخندیم بتونیم اصلا نباشیم...

عبس حمزوی پنج‌شنبه 16 فروردین 1386 ساعت 08:34 ق.ظ http://www.abhamzavi.blogfa.com/

من نیز از یافتن شما خرسندم.
فقط با عجله آمدم که عرض ادب و ارادت کنم . باز هم خواهم آمد و بیشتر بهره خواهم برد.
گلستان متنوعی از اندیشه های پویایی در این خانه دیدم ؛ به تو تبریک می گویم.
شادمان باشی
بدرود

راضیه پنج‌شنبه 16 فروردین 1386 ساعت 03:50 ب.ظ http://razieh1982.blogfa.com/

وقتی بخوای بنویسی هیچ کاری نمی تونه مانع نوشتن بشه. روان و زیبا می نویسد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد