سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

سیاورشن

فرهنگ و هنر هرمزگان

سوگ سهراب؟ سوگ ناصر؟

  [سوگ سهراب] قطعه‌ای است با آهنگسازی فردین‌خلعتبری ، صدای ناصر‌عبداللهی و ابیاتی گزین‌شده از شاهنامه و روایت رستم و سهراب،‌ که بسیار کم شنیده شده‌است. این قطعه در سال ۷۶ ضبط شده و سه سال بعد شرکت سروش آنرا منتشر کرده‌است. سوگ سهراب در عین حال که سوگ‌سهراب است، سوگنامه‌ای برای خود ناصر هم می‌تواند باشد! ۲۹ آذرماه سالروز درگذشت دلخراش ناصر‌عبداللهی است. همان‌گونه که می‌خواند: "‌از این راز جان تو آگاه نیست!" باقی سخن را با [صدای خودش] بشنویم.

 در همین‌باره: [سوگ خوانی ناصر و سهراب]

پ ن: با تشکر فراوان از [فرامرز] عزیز که این قطعه‌ی کمیاب را به دستم رساند و عقیل عبداللهی که زحمت پالایش صدای آنرا متقبل شد.

بعد‌نوشت: در [این صفحه] می‌توانید هم این قطعه را بشنوید و هم دانلود کنید.

 

دکتر مهین شکیبا...

  ۲۴ آذرماه دکتر مهین‌شکیبا یکی دیگر از بانوان فعال و نیکوکار هرمزگان، درگذشت. چند وقتی بود که خیلی دوست داشتم گفتگویی با ایشان داشته‌باشم اما مشغولیت‌های بی‌هوده‌ی من و نیز بیماری سختی که ایشان با آن دست‌و‌پنجه نرم‌می‌کرد و جهت درمان آن در سفر بودند مانع از این شد که این حسرت را حداقل از "حسرت‌ازدست‌دادنش" کسر کنم.

   این ۲۴ آذر غم‌آلود من را به یاد ۲۴ بعدی می‌اندازد. ۲۴ دی ۷۹ که همسر گرانقدر دکتر شکیبا ـ‌دکتر‌ابراهیم‌صفا‌ـ ما را بدرود گفت. این دو عزیز که از اولین پزشکان استان بودند تمام عمر را در خدمت به مردم دیارشان گذراندند. هیچ وقت از یاد نمی‌برم جمله‌ی دکتر ابرام را که در مقابل پیشنهاد‌های کار و زندگی در آن سوی آب‌ها، با همان شوخ‌طبعی خاص خودش می‌گفت: "مه بدون نون و سوراغ ناتونم زندگی بکنم."

  تسلیت می‌گویم به هرمزگان و فرزندان فرهیخته‌ی این دو بزرگوار: ‌دکتر امید، دکتر امیر و الهام عزیز.

بعد‌نوشت: بی‌مناسب نیست گوش‌دادن به قطعه‌ی [ندیم‌اطلسی‌ها] از ناصر عبداللهی که در توضیحات آلبوم هوای‌حوا نگاشته‌بود: "قطعه‌ی ندیم‌اطلسیها را تقدیم می‌کنم به روح پرفتوح مرحوم‌دکتر‌ابراهیم‌صفا."

انتشار یک ویژه‌نامه درباره‌ی مریم بهنام و بندهایی از کتاب زلزله

  همان‌طور که در [یادداشت قبل] گفته بودم بنا بر این بود و هست که بندهایی از کتاب زلزله نوشته و زندگی‌نامه‌ی مریم بهنام را نقل کنم، که همین کار هم برایم چندان ساده نیست. به هر‌حال بندهایی از چند فصل ابتدایی کتاب با سلیقه شخصی خودم و بدون هیچ معیار مشخصی انتخاب کرده‌ام. زلزله برای من نه یک زندگی‌نامه بلکه یک اثر هنری است. جذابیت و کشش یک رمان قوی و جذاب را دارد و حتی قابلیت زیادی برای اینکه تبدیل به فیلم شود. در عین حال که می‌شود به عنوان یک سند تاریخی هم به آن نگاه کرد، او به نکاتی اشاره می‌کند که در هیچ کتابی به آنها پرداخته نشده است. مریم‌بهنام کتاب ترجمه نشده‌ای هم دارد به عنوان Heirloom که حاوی باورهای مردم ایران،بحرین و دبی است. برای تهیه و ترجمه‌ی این کتاب ارزشمند هم می‌شود کارهایی انجام داد.

   در ضمن یک پیشنهاد دارم:‌ یک ویژه‌نامه با کمک هم بر روی وب درباره‌ی مریم‌بهنام منتشر‌کنیم. در این ویژه‌نامه می‌توانیم برای دسترسی همگان به کتاب زلزله فایل PDF آنرا قرار دهیم.(در صورت موافقت انتشاراتی آن) از مقاله‌ها خاطرات و نظرات دیگران در مورد او استفاده کنیم. عکس‌هایی به همین منظور از محل زندگی و همچنین بناهایی که توسط و به پیشنهاد او ساخته‌شده‌اند تهیه کنیم. در بستک و بندرلنگه دوستانمان یک کار آماری درباره‌ی شناخت مردم از مریم‌بهنام انجام‌دهند از فعالیت‌های امروزه‌ی او گزارش تهیه کنیم و بسیاری کارهای دیگر که به ذهن شما می‌رسد. این‌ها نمونه‌هایی بود که من فکر می‌کنم می‌شود انجام داد و بعد از آن ما حداقل یک منبع خوب برای شناخت مریم‌بهنام روی وب داریم که همگان می‌توانند از آ‌ن استفاده کنند.

                                                                           

       مریم بهنام

                                      مریم بهنام (نفر اول سمت راست) در کنار خانواده‌اش . کراچی ۱۹۴۰

 [صدای مادربزرگم "مون خالی" را با آن لحن نیش‌دارش می‌شنیدم. همیشه بعد از خرابکاری‌هایی که می‌کردم می‌گفت: "تو با این کارات تن اجدادت رو توی قبر می‌لرزونی!" پیش خودم فکر می‌کردم آیا زندگی پرهیجانم تن اجدادم را در گور لرزانده‌است ؟ ... من مطمئنم اگر با کارهایم باعث شگفتی اجدادم شده‌ام به‌یقین توانسته‌ام باعث تحسین آنها هم بشوم.]

 [من در خانه‌ای بزرگ و مجلل در بندرلنگه ـ‌ که آنزمان مهمترین بندر ایران بود ـ بزرگ شده‌ام. بندرلنگه در جنوب ایران واقع شده است و به خاطر موقعیت جغرافیایی‌اش ارتباط نزدیکی با شیخ‌نشین‌های عربی و به طور کلی منطقه‌ی خلیج فارس دارد.]

 [با آنکه خانه‌ی ما در بندرلنگه بود، خانواده‌مان ریشه در "بستک" داشتند، یعنی آبادی با کوره‌راهی به دشت و شاهراهی به کوهستان. ما در بندرلنگه به خانواده‌ی بستکی شهرت داشتیم ... بستک سالیان سال به عنوان بهشت محققان و صوفیان مشهور بود. شرایط ویژه‌ی جغرافیایی‌اش بستک را محلی مناسب برای رسیدن به آرامش و فراگیری دانش کرده بود. به همین سبب مدت‌ها به "دار‌‌ الامان" معروف بود.]

 [شخصیت‌های مذهبی بسیاری از خاندان ما برخاستند که معروفترین آنها عموی بزرگترم شیخ‌سلطان‌العلماء است، که مردی استثنایی بود. او تمام زندگی‌اش را صرف تحصیل و تعلیم دانش کرد. کتابخانه‌اش در بندرلنگه یکی از کتابخانه‌های معتبر جنوب ایران به شمار می‌آمد. او معتقد بود تفاوت ناچیزی میان معلم و یادگیرنده علم وجود دارد. زیرا همواره چیزی برای آموختن وجود دارد، هم برای آموزگارن و هم برای شاگردان.]

 [ازدواج زنها و مردهای خانواده‌ی من با خانواده‌های متنفذ و معتبر موجب شده‌است که ما با خانواده‌های بزرگی چون خاندان بنی‌عباسی نسبت سببی پیدا کنیم. خان‌های بنی‌عباسی قرن‌ها بر نواحی مختلف جنوب حکومت می‌کردند بقایای قصرهای آنها که در بستک و دیگر نقاط باقی مانده حکایت از رونق کارشان دارد.]

 [در آن زمان فرزندان یک خانواده ثروتمند ـ بویژه دختران ـ مجبور بودند از قوانین خشک و دست و پا‌گیر خانواده پیروی کنند. من از بچگی یاد گرفتم که باید از آداب و سنن پیروی کنم ولی هر چه بزرگتر می‌شدم این آداب و رسوم دست ‌و ‌پا گیر مانع رشد فکری و شکل‌گیری شخصیتم می‌شد.]

 [عمو فاروق اولین عضو خانواده‌ی ما بود که به دبی آمد. او در دبی خانه‌ای بزرگ و ویلایی ساخت و اساس محله‌ی [بستکی‌ها] را پی‌ریخت که از قدیمی‌ترین محله‌های مسکونی دبی به شمار‌می‌آید.]

 ["مون خالی گپی" بیشتر اوقاتش را به عبادت می‌گذراند و برای سالم رسیدن عمو دعا‌ می‌کرد. همه با بی‌صبری در انتظار خبری از او بودیم. حتی به یک ملای فقیر که می‌توانست از آینده خبردهد مراجعه‌کردیم. ملای پیشگو شخصیت عجیبی داشت. بی اندازه مذهبی بود و در جزیره‌ای کوچک زندگی‌می‌کرد. اینکه او چگونه می‌توانست در آنجا زندگی کند برای ما غیر قابل باور و در عین‌حال تحسین برانگیز بود ... آرام و بی‌حرکت به ما خیره شده بود و پس از لحظه‌ای که برای ما به‌اندازه‌ی ابدیت طولانی بود با صدایی آهسته گفت:"شخص مورد نظرتان با قیافه‌ای متفاوت برای مدتی کوتاه خواهد‌آمد و سپس به سفری طولانی خواهد‌رفت.]

 [ما پدرمان را به ندرت می‌دیدیم چون او همیشه یا در سفر بود یا به دنبال تحصیلاتش ... مادرم در اتاق خوابش که مثل حجله تزئین شده‌بود، می‌نشست و برای نوزادش لالایی می‌خواند. او هیچ وقت در صدد برنیامد تزئین اتاق را تغییر دهد و هیچ‌گاه احساس عروسی که انتظار ورود شوهرش را می‌کشد، از دست نداد او عاشقانه پسر عمویش را می‌پرستید اما پدر چه در سر می‌پروراند، والله اعلم!]

 [خانه‌ای که جد بزرگم در آن زندگی می‌کرد محل سکونت ما بود و ما آن را خانه‌ی‌زیر می‌نامیدیم که قدمتی بیش از دو قرن داشت. خانه‌ی جدیدمان که به شکل قلعه بود و من در آن بزرگ شده‌ام به خانه‌ی‌بالا معروف بود. این خانه بسیار بزرگ بود و شصت اتاق مجهز به بادگیرهای متعدد و زیبا برای دلپذیر ساختن هوای داخل ساختمان داشت.]

 [مردها هر گاه که برای تجارت به کشورهای خلیج فارس و هندوستان می‌رفتند ما را هم با خود می‌بردند زیرا امکان داشت مسافرت تجاری‌شان به این کشورها بیش از یک سال به‌طول انجامد. ولی در آن کشور‌ها هم این احساس به زنها که در سفر به‌سر‌ می‌برند دست‌نمی‌داد. زیرا همواره باید در خانه می‌ماندیم و بدتر از همه خدمتکارها، ملاها، و موذن‌هایی که در استخدام خانواده‌ی ما بودند همه جا ما را همراهی می‌کردند.]

 [خانواده‌ام از من رضایت نداشتند آنها معتقد بودند برای کنترل من باید یک دست آهنی از آسمان بیاید و ابتکار عمل را در دست بگیرد. خانواده‌ام به شدت از من نا امید شده بودند.]

 [خوراک دیگری که خیلی متداول بود و ما برای صبحانه از آن استفاده می کردیم معجونی به نام مهیاوه بود که از ماهی متوتا و سبزی‌ها و ادویه‌ی مختلف تهیه می‌شود. مهیاوه را می‌توان سالیان سال نگهداری‌کرد، بدون آنکه لزومی به سردخانه باشد ... یکی از غلامان عمو فاروق که در سفر پاریس با او همراه بود پس از بازگشت گفته بود پاریس شهر بسیار بدی است و در آنجا هیچ چیز گیر نمی‌آید حتی مهیاوه !]

 [ما کلمه‌ی "زار" را می‌شنیدیم که معمولا به کارگرها نسبت می‌دادند ... من که صدای دهل را از داخل اتاق می‌شندیم از روی کنجکاوی از گوشه در به داخل نگاه کردم و دیدم که کارگرها ... برای من همان یک نظر کافی بود تا چند شب نتوانم به درستی بخوابم. بیشتر کارگرهای ما آرام بودند. من بخصوص "زمزم" را به خاطر می‌آورم که همیشه تحت فرمان "مون خالی" بود و قصه‌گوی بسیار خوبی هم بود. قصه‌هایش جالب بودند ولی همیشه وسط قصه گفتن خوابش می‌گرفت و ما هر چه می‌کردیم نمی‌توانستیم او را از خواب بیدار کنیم ...]

 [تصویر روز قیامت بسیار وحشتناک بود. بزرگترها می‌خواستند از این طریق به ما رفتار درست را بیاموزند غافل از اینکه با این کار آرامش ما را به هم زده بودند...]

 [من از اینکه همیشه چیزهای خوب را برای بعد می‌گذاشتند متنفر بودم. می‌دیدم که انبار خانه لبریز از خوردنی‌های لذیذ است زیرا آنها را برای بعد یا افراد مهم ذخیره کرده بودند.]

 [در آن خانه فقط یک نفر بود که مرا تحت هر شرایطی دوست می‌داشت و من هم هر وقت عصبانی و غمگین بودم یا اینکه احتیاج داشتم به کسی پناه ببرم به او پناه می‌بردم. او کنیزی به اسم جمیله بود. جمیله عظیم‌الجثه و سیاه بود ولی همیشه خندان و بشاش بود و در چشمان من بسیار زیبا جلوه می‌کرد.]

 [همواره به مبارزه با تعصبات خشک، قوانین غلط و دست و پاگیر و مقررات زاید پرداخته‌ام و به آنچه استحقاقش را داشته‌ام دست‌یافته‌ام و این یعنی یک زندگی با‌ ارزش و رضایت‌بخش. هدف اصلی من در زندگی ننشستن پشت درهای‌بسته است. من بر این هدف تاکید داشته‌ام و به فرزندان و دوستان جوانم توصیه کرده‌ام و آنها را از ماندن پشت درهای‌بسته برحذرشان‌داشته و تاکیدکرده‌ام در انجام هر کاری تمامی کوشش و نیرویشان را به خدمت بگیرند تا دستیابی به نتایج مطلوب برایشان میسر شود.]

 [محرومیت زن‌ها از حقوق اجتماعی حاصل خودخواهی و تنگ‌نظری بسیاری از مردها بود. بخصوص مردهای مذهبی. حتی شنیدم که یکی از این مردها راجع به معایب تحصیل زن حرف‌می‌زد. او عقیده داشت که زن‌ها می‌خواهند باسواد شوند تا اینکه بتوانند نامه‌های عاشقانه بنویسند.]

                                                                            

 پ ن ۱:‌ در یادداشت قبل فراموش کردم تشکر کنم از دوست عزیزی که نه تنها کتاب "زلزله" را بلکه یک شناخت و یک نگاه تازه را ، تمام تلاش‌های مریم بهنام را ... به من هدیه داده‌است. ممنون بابت همه‌ی این خوبی‌ها.

پ ن ۲: نمی‌دانم؛ شاید این یادداشت ادامه داشته باشد.

مریم بهنام !

 مریم بهنام مریم بهنام از آن شخصیت‌هایی است که برای من هم نوشتن درباره‌اش دشوار است و هم ننوشتن. یک ماه می‌شود که زندگینامه‌اش را خوانده‌ام و شیفته‌اش شده‌ام. دستم به نوشتن چیز دیگری نمی‌رود. تصویرهایی که از جنوب در زمان خودش خلق کرده، رهایم نمی‌کنند. این یادداشت هم مثل شیفتگی و حیرانی این یک ماه یک چیزی است بین نوشتن و ننوشتن.

   مریم بهنام از دید من یک مبارز و فعال فرهنگی اجتماعی است. او احتمالا درسال ۱۹۲۱ در بندرلنگه به دنیا آمده در یک خانواده‌ی بسیار اشرافی و مذهبی که جو حاکم بر آن از فضای بسته‌ی آن روزهای بندرلنگه و شاید جنوب، خفقان‌‌آورتر بود. آنها در خانه‌هایی بزرگ با تعداد اتاق‌های فراوان زندگی می‌کردند. خانه‌هایی که حتی برای آشپزان و خیاطان و ملاهایشان هم اتاق‌های مخصوص داشت. دخترها شاید سالی یک بار می‌توانستند از این خانه خارج شوند آنهم مثل یک مراسم تشریفاتی با محافظانشان! در دیگر اوقات آنها حتی حق گردش در حیاط خانه را هم نداشتند. انگار برای ملکه شدن تربیت می‌شدند. سرکشی‌های کودکانه‌ی مریم باعث می‌شود او را به گمان اینکه بیمار است نزد پزشک ببرند. پزشک اما تشخیصی نمی‌دهد جز اینکه : " چند دهه قبل از زمانش به دنیا آمده است. "  

   تغییر محل زندگی و کوچ کردن آنها به پاکستان و هند شانس خوبی برای مریم بود . هر چند دلیل آن یک اتفاق ناخو‌شایند  (بیماری و سپس مرگ مادرش) بود. فعالیت‌های جدی او از تهران شروع شد. در این یادداشت گزیده‌هایی از فعالیت‌های مریم بهنام را می‌آورم. نام کتابی که مریم نوشته زلزله است و انتشارات دستان آنرا به چاپ رسانده است. او کتاب را به انگلیسی نوشته و نسرین فاروقی آنرا به فارسی برگردانده است.

 تهران :

همکاری در اجرای طرح‌های تحصیلی و بهداشتی اصل چهار

سرپرست برنامه علوم خانواده

بندرعباس:

تاسیس اولین دبیرستان دخترانه با نفوذ و کمک آقای پزشکی

مسئول گروه زبان انگلیسی

(اواسط دهه ی ۵۰ میلادی)

"مسولان طراز اول مملکتی همواره درباره برنامه‌های عمرانی برای بهبود وضع شهرها صحبت می‌کردند ولی این برنامه‌ها از مرحله‌ی حرف فراتر نمی‌رفت بندرعباس شهری گرم و کسل کننده بود و همه بهانه می‌آوردند که به خاطر گرمای هوا تمایلی به انجام کار ندارند. چنین به نظر می‌آمد که آنها از تغییراتی که در دیگر شهرهای ایران صورت می‌گرفت بی خبر هستند و یا اینکه خودشان می‌خواهند که بی خبر بمانند!"(صفحه‌ی ۱۸۲)

مسئول فعالیت‌های اجتماعی و خیریه

راه‌اندازی اولین سینمای بندرعباس

تاسیس موزه مردم شناسی

تاسیس مرکز هنرهای دستی

انتصاب توسط شاه به عنوان مسئول زیبا سازی محیط در بندرعباس به خاطر تغییرات در بافت شهری بندرعباس

پاکستان:

سرپرست بخش آموزش زبان فارسی در پاکستان (۱۹۶۴)

مسئول مرکز فرهنگی ایران در پاکستان

انتصاب به عنوان مشاور فرهنگی و دریافت گذرنامه‌ی سیاسی

پیشنهاد و همکاری در تاسیس چندین کتابخانه و مرکز پژوهشی در لاهور

دریافت نشان شجاعت از شاه به پاس حضور مفیدش در پاکستان در هنگام جنگ داخلی

تهران:

مسئول بخش سمعی و بصری(احتمالا اداره فرهنگ و هنر)

سیستان و بلوچستان:

مدیر کل اداره فرهنگ و هنر سیستان و بلوچستان

  "آنها به خاطر فقر همیشه توسط پولدارها استثمار می‌شدند مردمی که برای دیدن کارهای زیبای آنها می‌آمدند، کارهای نفیس آنها را با ارزانترین قیمت خریداری می‌کردند، بعد به تهران می‌بردند و با قیمت بالا می‌فروختند. این خیلی ظالمانه بود که هنرمندان که احتیاج به پول داشتند سهم کمتری از پول هنر خودشان داشته باشند. من موضوع را با شهبانو در میان گذاشتم و او از این شرایط غیر منصفانه که بر هنرمندان حاکم بود متاسف شده قول داد که شخصا از نمایشگاه هنری بلوچستان دیدن کند."(صفحه ۲۴۹)

افتتاح مرکز رقص و آواز

تاسیس دانشکده هنرهای زیبا

  "از زندگی در زاهدان کاملا راضی بودم . اولا از اینکه می‌دیدم توانسته‌ام اهالی آنجا را با توانایی‌ها و استعدادهایشان آشنا کنم خوشحال بودم .ثانیا توانسته بودم به دیگر استان‌های کشور ثابت کنم که بلوچستان استانی غنی و مستعد است. ثالثا موفق شده بودم این تصور نادرست را که زاهدان استانی عقب مانده است، از ذهن ها پاک کنم ."(صفحه ی ۲۵۱)

 و ...

بندرعباس:

مدیر کل اداره فرهنگ و هنر هرمزگان

تبدیل بُرکه‌ها به مکان‌هایی برای اجرای تیاتر (با حمایت شهبانو)

احداث کتابخانه در بستک

و ...

  مریم بهنام اکنون در دبی زندگی می‌کند و در سن ۸۶ سالگی هم دست از کار و فعالیت برنداشته است. او پس از انقلاب با وجود اینکه هیچ فعالیت سیاسی نداشت ولی مجبور به ترک کشور شد.

به او تعظیم می‌کنم و دستانش را از راه دور می‌بوسم.

پ ن: در یادداشت‌های بعدی بند‌های جالبی از کتاب را برایتان نقل می‌کنم.