نه شب بود نه روز... . عصر هم نبود ! شاید دیوانه بود!
همه به او می خندیدند. والبته از ترس فاصله شان را با او حفظ می کردند. او ترسناک نبود ولی شاید حرفهایش وحشتناک بود.پوستش بنفش شده بود. می شد حدس زد که قبلا سرخ بوده و آفتاب اینگونه اش کرده .مو و ریشش بلند بود ولی زیاد ژولیده نبود.البته این نظر من بود. سینه ای ستبر و اندامی ورزیده داشت.
در یک دستش نان بود . نان تازه.، بویش را می شد حس کرد و گرمی اش را. نان ها حالت مقدسی داشتند. یک چیزی شبیه معجزه در دستان یک ...! نه ! نه ! مقدس تر بود. چون نان را هر کسی می تواند در دست بگیرد ولی...
و دست دیگرش یادم نیست. شاید هم دست دیگری نداشت! چرا ! چرا ! داشت. ولی زیاد مهم نبود. انگار اخم کرده بود ولی ابروهایش گره نخورده بود. با لحنی که تقریبا برای سربازها می شمارند، می شمرد: یک ، دو ، سه ، چهار! ... یک ، دو ، سه ، چهار! ....
همه می خندیدند ولی من فقط لبخند زدم. چیزی که می شنیدم خیلی مفید تر از تمام موعظه هایی بود که تا به حال شنیده بودم.باید عجله می کردم داشت دیر می شد. شما هم عجله کنید.
یک ، دو ، سه ، چهار!...