بندرعباس
پشت این دریا همون شهر
همون شهری که می گن توی شعر و قصه هاست
وجود داره
دل پاک مردمش جنس طلاست
دستاشون خالی ولی سرا بالاست
پشت این دریا همون بندرشاه عباسی
زنده تو خاطره های کودکی
ترانه شیرین تاب تاب عباسی
وجود داره
من دیدمش.
مجید ذاکری باغستانی/ بندرعباس
بستنی به جای بستنی / مجید ذاکری باغستانی
برگشت و محکم خواباند توی گوشم . شترق! بعد در حالی که موهایش را پشت گوش مرتب می کرد روی صندلی مقابل پنجره نشست و صورتش را توی دستش پنهان کرد .
من مثل عقربهای روی ساعت شش ،صاف و اتو کشیده وسط اتاق ایستادم و از انحنای شانه های فرو افتاده اش به کج ومعوج شدن ترکه های نازک گیلاس خیره شدم . تا اینکه سرش را بالا آورد و نگاهم کرد . دندانهایش را آرام روی شیار لب پائینش کشید .
دستم را مشت کردم ولی نخ سفید از توی مشتم بیرون زد و روی زمینه سیاه شلوارم افتاد . چشمهایش چند بار روی دستها و جای خالی تکمه زیگزاگ رفت . دست هایش را دور صندلی حلقه کرد و چانه اش را روی آن گذاشت رخت های روی بند با عجله و بی وقفه دست تکان می دادند .
سعی کردم خودم را از بلاتکلیفی نجات بدهم ولی پاهایم بد جوری یخ کرده بود درست از وقتی برگشته بود من همانطور وسط اتاق میان او و پنجره و صندلی مانده بودم . و او مثل هیجده سالگی اش شده بود . مثل شش ماه پیش توی کافه تریا که بستنی را دست نخورده توی سطل زباله انداخته بود . توی تاکسی عصبی و با صدای بلند گفته بود که دلیلی ندارد بستنی را به جای فالوده بخورد . ولی من فکرش را نمی کردم او اینطور برگردد . از توی اتاق خواب . پشت میز توالت . آرایشش را نیمه کاره بگذارد . با صدای بلند پرخاش کند . ناخن های نامرتبش را نشان بدهد به ساعت مچی اش اشاره کند و بخواهد با غرولند نخ و سوزن را از من بگیرد .
من چشم هایم را درشت کنم . داد بزنم و تکمه را به طرفش پرت کنم . و او برگردد شترق بخواباند توی گوشم . هنوز نگاهم می کرد ولی هیچ چیز را نمی شد از نگاهش گرفت چون اتاق تاریک تاریک شده بود . سرم را پائین انداختم . صدای زنگ تلفن بلند شد .
ناخودآگاه از جا کنده شدم .هنوز از در بیرون نرفته بودم که دستش را روی شانه ام حس کردم : آرام صدایم زد .
نفسم را از سینه بیرون فرستادم و سرم را جلو دادم .
__" آشتی؟ بگو دیگه آشتی ؟"
سوزن را به دست چپم دادم . تلفن هنوز زنگ می زد آرام به طرفش برگشتم و گفتم :" آره آشتی!"
و آنوقت محکم خواباندم توی گوشش.
تا کسی نیومده اول بشم بعد میام یه نظر درست حسابی می دم.
سلام شعر که نه ترانه جالب و روونی بود... داستان هم جالب بود....
خواستم بگم کاش یه خورده راجع به خودش می نوشتی. ولی هیچ چیزی به اندازهی آثار یه هنرمند نمیتونه اون رو معرفی کنه. ممنون دوست عزیز.
قبلن موشک به جای موشک بود!!! جالب بود.به روزم
جالبن
...
اوه !! مجید عزیز !!! باید برای خودش مردی شده باشه ... حتماْ قدش هم بلند شده .حالا دیگه انگار زده به سیم آخر . از همه چی کنده ... من بالاخره اومدم . نفسم اشت بند می اومد ...
سلام . به دوست خوبم مجید خسته نباشی میگم .
سلام بسیار عالی
این روزا ملت اینجوری آشتی می کنن دیگه ! چه میشه کرد! ...
می تونست بدتر از اینم باشه البته!
سلام.......... جالب بود .........
سلام
چه روز خوبی ؟
باز هم نخسته . منتظر پست جدیدت هستم . . .
شعر چنگی به دل نمی زد. یه چیزی تو مایه های شل سیلور استاین بندری! اما با داستان حال کردم. البته نه زیاد! یه قول زهرا می تونست بدتر هم باشه... ولی خوبه که هرمزگانی ها رو معرفی می کنی.
سلام ...جالب بو د خسته نباشید.
نه اون شعر بود نه این داستان معلومه که بندری ها اصلن اهل کتاب و مطالعه نیستن تا داستان و شعر رو بشناسن
متن به اصطلاح داستانت را خواندم. پسر خوب ظاهرن هنوز ساختار و شخصیت پردازی را نمی شناسی به همین خاطر هر متنی را به نام داستان دوست داری به مخاطب ارائه دهی
البته از اینکه احساس می کنم اساتیدی مانند فهیمه رحیمی نسرن ثامنی و مژده عباسی داری خوشحالم و این هم خود نوعی داستان سنتی است.....بهر حال موفق باشی
ای کاش نقد داستان بلد بودم . فقط چون گفته بودی نظر می دهم . من که دوستش داشتم . مخصوصا پاراگراف دومش را . حالا اگر اشکال دارد و از چشم یک خوانندهء عادی مثل من پوشیده ست دیگر من بی تقصیرم .
به نظر من که خیلی قشنگ بود . مخصوصا نظرهای بقیه ولی راجع به اون آقای که ادعا می کنه شما داستان رو نمیشناسین باید بگم که خودتون چی تو جنته دارین ؟ لااقل فهیمه رحیمی رو ( چه خوب و چه بد ) یه ایران می شناسند ولی شما رو چی ؟؟؟؟؟؟
مرگییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی . خیلی توپ بود -
به نظر من یک نویسنده خوب نویسنده مرده است مهدی جان
و بالطبع متن مولف باید از او دفاع کند نه خود ایشان یا اطرافیان کاسه ی داغتر از آش
تو هم بهتر است کمی بیشتر مطالعه کنی تا بتوانم با تو دیالوگ کنم بابا جان
..... اینم نقد داستان.....
نویسنده باست سقط بشه تا کارش رو تحویل بگیرن ؟
اگه اینجوریه مجید جون بسم الله
البته لازم به توضیحه که این آقا مجید خیلی فالوده دوست داره
۰اگم مجید یه لیوان فالوده و یه تا سیانول.... حلن؟
بازم گلی به جمال صادق هدایت
ما که هر جا رفتیم همی بستنی از مجید ذاکری مو دید...
من مجیدو یاسوج دیدم...
این ادم عجیب...
و...
همیشه بوی شرجی...
یا حق