شاید خیلیها مثل من در کودکی برای خودشان عشقها و غولهایی داشته باشند. نمیدانم کدام عبارت بهتر است. ولی من خیلی برایشان وقت و انرژی و عشق میگذاشتم. عکسهایشان را مصاحبههاشان را موسیقیشان را هر طوری از هر جا شده بود پیدا میکردم.
یکی از آنها دیهگو مارادونا بود و دیگری خوانندهای که مال همین شهر گرم و شرجیزده بود. بهش می گفتند "ناصر عبداللهی"
من و کاکام همیشه با هم دعوا داشتیم. شاید در دیگر خانهها جنگ بر سر تیمهای فوتبال بود ولی ما ... او صدای روهنده را خیلی دوست داشت. اصلا دیوانهاش بود. خب البته آن کارهای قدیمی روهنده بخصوص آنهایی که با دهل و کسر بود خیلی شیرینند. گاهی بحثمان بالا میگرفت و وقتی هر کدام می خواستیم موسیقی مورد علاقهی خودمان را گوش بدهیم کار به دعوای فیزیکی هم کشیده میشد. پدرم اگر کلافه نبود ، صحنهی دعوا را ندیده بود و فقط چیزی به گوشش رسیده بود . پادرمیانی میکرد. نوارهای کاست قدیمیاش را از کمد کوچکش بیرون میآورد. کهنه ضبط صوتش را روشن می کرد و میگفت این از همه بهتر است. چرخونکهای ضبط صوت بهزحمت شروع به چرخیدن میکردند نمیدانم شاید زورشان به آن آدم نمیرسید. آدمی که توی آن نوار بود. بهش می گفتند : علیخان ! خان یعنی بزرگ ؟ هان ؟
کاکام خیلی خوب میرقصید. وقتی سرکنگی می ریخت. انگار برق ۲۲۰ ولت بهش وصل کردهباشند.خب برگ برندهاش هم همین رقصش بود. صدای روهنده را میگذاشت و طوری که من لجم بگیرد شروع میکرد به رقصیدن. البته من هم هر چند بهش نمی گفتم ولی خیلی لذت میبردم. تا صدای موتورسیکلت پدر از سر گوچه پتپت کنان به گوشمان میرسید.نوارها را جمع میکردیم. ضبط صوت خاموش میشد . همه چیز را به حالت عادی (!) بر میگرداندیم. از بس همدیگر را سر گوشکردن موسیقی کتک زده بودیم، موسیقی گوش کردن برای ما ممنوع شدهبود.
***
این چند خط بالا چندان مربوط به قضیه نبود فقط خواستم یک سری به آن روزها بزنم که خیلی خوش میگذشت!
***
دوازده مرداد ۸۵ من یکی از آن غول ها و عشقها را میدیدم . البته قبل هم دیده بودم ولی اینکه بیاید خانه و "سر دل سراحت " بنشینیم و گپ بزنیم نه. من با غولم دوست شدم. هر چند آن روز دیگر برای من خیلی وقت بود غول نبود و من حس میکنم خیلی منطقی با تمام ضعفها و قوتهایش دوستش داشتم و دارم .
به همین زودی یک سال گذشت؟ اگر کامنت یکی از دوستان و یادآوریاش نبود اصلا به ذهنم خطور نمیکرد. آخر هنوز سیمهایی که روی گیتار گذاشت سالماند. یکی دوتاشان فالش شدهاند ولی هنوز میشود یک صداهایی ازشان در آورد. هنوز چراغ قوهاش نو است. هنوز کتابی که امانت داد و گفت بخوان خوانده نشده ! به هر حال قبول! یک سال گذشت! ولی انگار همین دیشب بود که داشت میزد و میخواند و میگفت: این شعرم را خیلی دوست دارم :
بی تو ای بود و نبودم عمر یک لحظه بسن پهنهی وسیع عالم بی تو بی مه قفسن
(توضیح دارد)
حس بدی بهم دست میدهد وقتی اینجا بخواهم از او حرف بزنم . هر جایی دیگر هم شاید... نمیدانم این یادداشت میخواهد به کجاها برود ...اصلا بس است ...ولش کن ...