دیشب در برنامهی ویژه المپیک از شبکه سه علل ناکامی تیم کشتی ایران در المپیک بررسی شد. من تا به حال این برنامه را کامل ندیدهام. اما احساس میکنم این برنامه سعی دارد ناکامیهای اخیر ورزش ایران را به طور عادلانه و مساوی بین فدراسیونها، مربیها، و ورزشکاران تقسیم کند و مقصران اصلی را از ذهن مردم دور کند. دیشب اما این تقسیم کردنها نتایج جالبی داشت. مربی تیم کشتی فرنگی خطاب به مجری برنامه جواد خیابانی از روحیه نامناسب ورزشکاران ایران در المپیک سخن میگفت که ناگهان آقای یزدانیخرم رییس فدراسیون کشتی پیشنهاد جالبی مطرح کرد. پیشنهاد ایشان این بود که ما همان طور که در جنگ کسانی را داشتیم که با خواندن اشعار و سرودهای حماسی رزمندهها را سرِ شوق میآوردند باید در مسابقات هم همین کار را بکنیم تا ورزشکاران ما روحیه بگیرند و از خمودگی در آیند.
البته اگر همه چیز همین طور پیش برود بعید هم نیست که این پیشنهاد یزدانیخرم به واقعیت تبدیل شود. اگر در المپیک ۲۰۱۲ لندن دیدید که پرچمدار ایران حاج صادق آهنگران است زیاد تعجب نکنید!
درباره همین برنامه: بنشین سر جات آقای …، لطفا
عکس: یزدانی خرم / عکاس: رسول صفیزاده
دموکراسی محیط مجازی میطلبد این سوی برداشت را هم منعکس کرد. هر چند نوشته مخاطب و بیننده عام ما (در مورد اجرای منا سیمبا) از حوزه نقد خارج شده بود لیکن آنچه نگاه را به سمت و سوی نظرهای شخصی میبرد سلیقه محض است که در تکثر آن راه به جایی نمیبریم مگر در نگاهمان لحاظی نزدیک به معیار داشته باشیم.
روایت و ارتباط از نوعی دیگر
هر گاه تصمیم به کاری نو میگیریم، متفاوت بودن و جذاب بودن را برای مخاطب در نظر داریم. مخاطبان چه از نوع خاص و عام که بتوان برای آنها یک نوع جذابیت مفهومی را ارائه کرد. در این نوع کار که می توان گفت در ایران شاید نو باشد در هر سه اجرا (کاخ نیاوران، فرهنگسرای نیاوران و تالار فخرالدین اسعد گرگانی) میتوان گفت برای مخاطبان یک نوع تازگی و در عین حال یک نوع فضای عجیب وجود دارد. تازگی به خاطر برخورد متفاوت خالقین اثر با موضوع و خود موضوع به واسطه آیین سنتی و فرهنگی منطقه جنوب به عنوان زار. (دینگه مرو و شیخ شنگر...) برخورد متفاوت که به شکل نقاشی با خاکهای رنگی همان منطقه (جزیره هرمز) و موسیقی محلی و آیینی، پوشش محلی و متفاوت و زیبای خالقین اثر، در ذهن مخاطب کششی خاص را به وجود میآورد به طوری که تصور آن را ندارد که تمامی رنگهای بکار رفته جنسی طبیعی و خالص و خام آنها از نوع خاک باشد و بتوان آنها را در یک مجموعه در کنار هم ترکیب کرد و فضای جذاب ایجاد نمود تا آنجا که احساس میکند یک بازی کودکانه و بکر که خود او را به درون اثر جذب میکند.
اما موضوع، موضوع برای او بکر و باور نکردنی است. زار، زاری که در فرهنگ جنوب حضوری قابل لمس، عینی و حقیقی و در دل مردمان جنوب نقش و آداب شده است. وجود این باور ماورایی در ذهن هر مخاطب فضایی انتزاعی و آبستره ایجاد میکند. این همان منظوری است که هنرمندان جنوب قصد بر روایت آن به شکل تصویر را دارند که با عواملی دیگر چون موسیقی و آوا سعی بر تاثیرپذیری بیشتر بر مخاطب شده است به طوری که مخاطب را در خود بکشد و آن را وادار به ارتباط ساده تا حدی که تمایل به هم آوا شدن و بازی کردن با خاک و نقاشی کشیدن را دارد. کاری که در باور مردمان جنوب زار با مرکب خود (زار گرفته) میکند و این روایت نوعی ارتباط را شکل میدهد. ارتباطی که بدون واسطه، کودک و پیر، خاص و عام، بومی و غیر بومی، خارجی و وطنی با خود موضوع برقرار میشود. موضوعی که در عین بدوی بودن و دایره وارش احساسی آبستره واره را در بر میگیرد. من سعی کردم بتوانم آن را با تصویر برایتان تشریح کنم.
این متن ایمان کیخا پاسخی است به این یادداشت
دیشب در برنامه نود که از قضا پربینندهترین و جذابترین برنامه جعبه جادویی هم هست مربیهای سابق و حال حاضر تیم ملی حسابی از خجالت هم در آمدند. ابتدا امیر قلعهنویی، مربی تیم ملی را به خاطر گرفتن بازیکنان ملیپوش از باشگاهها مورد لطف قرار داد و سپس علی دایی که او هم مانند قلعه نویی از طریق تماس تلفنی برنامه نود برای بینندگان صحبت میکرد قلعه نویی و گفتههای اخیرش را مورد انتقاد قرار داد.
قلعهنویی و دایی تفاوتها و شباهتهایی با هم دارند:
اولین تفاوت آنها که روی بقیه نکات این یادداشت هم شاید تاثیر داشته باشد این است که من به عنوان نویسندهی این متن دایی را به لحاظ فنی دوست دارم ولی علاقهای به امیر قلعهنویی ندارم.
اولین شباهت آنها اما ادبیات ضعیف کلامی هر دوی اینهاست. ادبیات مشتی قلعهنویی حتی صدای امیر حاجرضایی بیحاشیهترین منتقد فوتبالی را هم در آورد و در حضور قلعهنویی به او گفت: "این ادبیات در شان مربی تیم ملی نیست." البته دیشب قلعهنویی همین جمله را نثار دایی کرد. بی آنکه پیش از آن بر روی خود او تاثیرگذار باشد. دایی هم همیشه در بیان صحبتها و نظراتش دچار مشکل است. بخصوص وقتی از کوره در میرود و همین عدم انتقال منظورش هم عصبانیتش را گاه بیشتر میکند. و این میشود که مثل برنامه دیشب با حالت نامناسبی با طرف مقابلش جدل میکند. هر چند همان حرفها را میشد با لحنی بهتر ادا کرد.
دومین تفاوت آنها صراحت لهجه دایی و در عوض زیرکی و موذیگری امیر قلعهنویی است. مثال برای دایی اینکه در مصاحبه اخیرش حتی به مدیرش کفاشیان هم رحم نکرد و گفت: "آقای کفاشیان که سهله بزرگتر از آقای کفاشیان هم نمیتونه تو کار من دخالت کنه! "
و دیشب در همین برنامه گفت: "کجای دنیا به خاطر موی سر یا ظاهر بازیکن را محروم میکنند؟"
مثال در مورد قلعهنویی هم پاسخ او به امیر حاجرضایی در مورد همان جمله معروفِ "این ادبیات در شان مربی تیم ملی نیست" خیلی جالب بود. "مگر ما خدای نکرده به مردم بیادبی کردهایم؟ با این حرفها ذهنها رو منحرف نکنیم!" در حالی که خود او دقیقا داشت همین کار را میکرد. و مورد دیگرش هم ادعای قهرمانی استقلال است که بیشتر برای سیاه کردن طرفداران این تیم و روحیه دادن به تیم بد نتیجه گرفتهی استقلال است.
شباهت دوم آنها اقتدار در مربیگری است. هم دایی و هم قلعهنویی در تیمهایشان مربیهای مقتدری بودهاند. هر چند دایی به لحاظ سابقه قویترش در فوتبال و حتی تاثیر استیل بدنیاش به نظر من مقتدرترین مربی تیم ملی در دهههای اخیر است مطمئنا او خیلی بهتر از قلعهنویی و یا قطبی از پس بازیکنانی مثل کریمی و نیکبخت و... بر میآید.
تفاوت سوم آنها موفقیت و عدم موفقیت در تیم ملی است. تیم ملی با دایی برای اولین بار است که در مرحله مقدماتی جام جهانی با اقتدار به مرحله دوم صعود میکند. چیزی که در زمان بلاژویچ و برانکو هم برای ما اتفاق نیفتاد. تیم قلعهنویی اما یکی از ناکامترین تیمهای ملی ایران بوده است. این تیم نه به لحاظ نتیجهگیری قابل دفاع بود و نه شکل و ساختار فوتبالی.
به اتفاق یکی از دوستان بندری که ساکن شهر گوتنبرگ (به قول خود سوئدیها "یوته بوری") است با قطار از استکهلم بطرف شهر مرزی مالمو راه میافتیم. شهر زیبایی که مرز سوئد و دانمارک است و قبلا با کشتی از آنجا به دانمارک میرفتند اما در سالهای اخیر با احداث یک پل عظیم به دانمارک وصل است و قطار در ظرف 40 دقیقه از مالمو به کوپنهاک میرسد.قبلا به خان اطلاع دادهایم که ساعت 12:30 به مالمو میرسیم. سالهاست خان را ندیدهایم و هر لحظه منتظریم قطار برسد تا خان را پس ازمدتها دوباره زیارت کنیم. آخرین بار خان را در دوبی دیده بودم فکر میکنم سال 90 میلادی بود. خان از سوئد به دوبی آمده بود تا خانواده و دوستان را ملاقات کند.به اتفاق دوستش که یک شیرینی پزی بزرگ و مدرن در شهر مالمو دارد در استگاه قطار به استقبالمان میآید. دوستی که علاوه بر داشتن کسب و کار مثل خود خان شیفته شعر و ادبیات و سیاست است و خان میگوید اگر غیر از این بود با من دوست نمیشد. خان دوستان زیادی در شهر مالمو دارد که اکثر آنها سوئدی و بعضا وکیل و دکتر هستند و شاید اغراق نباشد اگر بگویم با وجود داشتن یک روابط عمومی بسیار قوی اگر خان خواننده و بازیگر تئاتر نمیشد شاید پست مهمی در وزارت خارجه بدست میآورد. خان از یک شم بالای روانشناسی و روانشناختی برخوردار است و با احاطهای که بر مسایل ادبی و دینی دارد بسیاری از افراد را در همان برخورد اول جذب خود میکند، گنجینهای متحرک و زنده از اشعار نغز و ضربالمثل و احادیث. آنچنان گیرا و جذاب اذان را تحریر میکند که متحیر میمانی که در این سن و سال این صدا از کجا میآید و بیاد این ضرب المثل فارسی میافتی که واقعا دود از کنده بلند میشود! به خانه خان میرویم خانهای که در غیابش و هنگامی که خان در هند بسر میبرده مورد دستبرد واقع شده و دار و ندارش را به تاراج بردهاند، البته این اولین بار نیست که خانمان خان به تارج رفته است! خانهای ساده اما دلنشین و صمیمی مانند صاحبش. ناهار برایمان مرغ بسیار خوشمزهای پخته، اما حواس ما بیشتر متوجه حرفهای پخته خان است چرا که یک بندری همیشه میتواند از خان بیاموزد و از تجاربش بهرهمند شود.
از خان میپرسم، زبان و ادبیات انگلیسی را کجا یاد گرفتهای؟
می گوید: 3 سال در هند زحمت کشیدم تا توانستم انگلیسی بیاموزم.
انگلیسی یادگرفتن یک چیزی است اما با این لهجه خوب انگلیسی حرف زدن یک چیز دیگری است (باید یاد آوری کنم که تسلط خان به زبان انگلیسی بسیار بیشتر از برخی ایرانیانی است که سالها در کشورهای انگلیسی زبان زندگی کردهاند)
خان جواب می دهد: من انگلیسی را نزد یک معلم زبان انگلیسی بطور اصولی یاد گرفتم و صد البته زحمت زیادی کشیدم.
حق با خان است چون در سن شصت سالگی درس خواندن آسان نیست.
در کجای هند بودید؟ در شهر با صفای پونا در نزدیکی بمبئی
چند سال آنجا بودی؟ حدود سه سال
پس به پاتوق ایرانیها یعنی کافه گودلاک در پونا هم سری زدهای؟ اتفاقا حاجی صاحب آنجا که خدا رحمتش کند با من خیلی دوست بود.
قرآن و احادیث و مسایل دینی را چگونه فراگرفتهای؟ قرآن را در مکتب ملا گنوی (درخیابان برق – چهارراه برق بطرف سیدکامل) یاد گرفتم و بقیه مسایل را با مطالعه مستمر و مداوم (آهی میکشد) خدا رحمت کند پدرم مرحوم عبدل که با لت مغ (چوب درخت خرما) مرا روانه مکتب خانه میکرد.
(باید اضافه کنم که خان روزی چندین ساعت مطالعه و پیاده روی میکند) از کارهای جدیدت بگو؟ قرار است بزودی روی آلبوم جدیدم کار کنم البته آهنگ و شعرها آماده است و یک آلبوم نیز بزبان انگلیسی در دست تهیه دارم اشعار بندری را به زبان انگلیسی ترجمه کردهام.
چرا به زبان انگلیسی؟ برای مخاطبان انگلیسی زبان و اصولا من معتقدم نباید خودمان را فقط درفضای زبان فارسی محدود کنیم
برایم خیلی جالب است چون بسیاری از هنرمندان بندری حتی به فضای ایران هم فکر نمی کنند چه رسد به مخاطب انگلیسی زبان.
چند تا بچه داری؟ چهارتا بچه (سه پسر و یک دختر) و چند نوه
بچههایت به موسیقی علاقه دارند؟ بله پسر بزرگم کهزاد گیتار و عود را در سطح عالی میزند و دخترم کیجا نیز در حوزه تئاتر و رقص بسیار فعال است
خواسته خان در زندگی چیست؟ اول سلامتی و دوم پویایی ، چون هنرمند وقتی بایستد می پوسد و از بین می رود بنابراین باید همیشه آموخت و تلاش کرد.
چطورشد وارد کار تئاترشدی؟ از طریق خدا بیامرز ابراهیم منصفی
اولین بار کجا روی سن نمایش رفتی؟ درمدرسه جاوید و یک نمایش تاریخی – حماسی با زندهیاد منصفی اجرا کردیم.
می گویند علیخان شناگر خوبی بوده؟ بله یادم است که چند بار با یکی از بچههای قدیم بندر بنام جماتو فاصله قشم تا بندر را با شنا طی کردیم.
دوست داری دوباره بندر را ببینی؟ یکی از آرزوهای من دیدن دوباره بندر است، دلم برای بندر پرپر میزند.
میدانی که در بندر خیلی محبوب هستی و جوانانی که حتی ترا ندیدهاند عاشق علیخان حبیب زاده هستند؟بله چون مرتب از بندر و حتی کشورهای دیگر با من تماس میگیرند و اظهار لطف و محبت کرده و خان را شرمنده میکنند.
می دانی که بندریها میگویند بالاخره یک روز مجسمه خان را دربندرعباس نصب خواهند کرد؟ به خود من هم این را گفتهاند ولی به نظر من مهمتر از مجسمه خان، اندیشههای علیخان و ادامه کارهای خان است.
گذشته از شکسته نفسی چه خودت بخواهی چه نخواهی علیخان الان جزیی از تاریخ بندر است. امیدوارم توانسته باشم بخشی از میراث بندر را حفظ و اشاعه کرده و در غنا بخشیدن به موسیقی و فرهنگ بندر ادای دین کرده باشم.
در اینجا صحبت به بچههای محل و بچههای قدیم بندر که بسیاریشان از این دیار رخت بربستهاند کشید و مسایل روز و در آخر نیز پس از صرف حرفهای دلنشین و پخته خان نوبت به نوش جان کردن مرغهای پخته خوشمزه خان رسید. آنقدر گرم صحبت شدهایم که زمان از دستمان در رفته و هنگام وداع با خان فرا میرسد.
***
این متن و عکس تازه از استاد علی حبیبزاده توسط دوستی برایم ایمیل شده بود. از لطف ایشان سپاسگذارم.